داستان های کوتاه
 
درباره وبلاگ


خــــــــــــوش آمــــدید
آخرین مطالب


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 4
بازدید دیروز : 1
بازدید هفته : 4
بازدید ماه : 27
بازدید کل : 3477
تعداد مطالب : 70
تعداد نظرات : 54
تعداد آنلاین : 1



دریافت كد ساعت
کد پرچم دهه فجر
ادبیات
مدرسه نمونه دولتی فرهنگ-خوزستان




به بد اخلاقی مشهور بود خصوصا با خانواده اش … زندگی اش سرد و بی روح بود ، هم خودش لذتی از زندگی نمی برد هم دیگران را با اخلاق تندش عذاب میداد ! یادم نیست ورشکست شده بود یا به چه دلیل دیگه ای که تصمیم گرفت خودکشی کنه ، رفت و مرگ موش خرید … توی راه به خودش گفت هیچکس از مردن تو ناراحت نمیشه حتی بچه های کوچکت هیچ خاطره ی خوبی از تو ندارند ! تصمیم گرفت حداقل توی آخرین روز زندگیش برای خانواده ش خاطره های خوب به جا بزاره ، سر راه شیرینی خرید و اومد توی خونه و بچه هاشو با محبت صدا زد ، بچه ها اومدن و تا او را دیدن یکیشون با ذوق فریاد زد مامان مامان بابا شرینی برامون خریده !!!
تمام اون روز هروقت می خواست بداخلاقی کنه یادش افتاد که این ممکنه به عنوان خاطره ی آخرین روز زندگیش توی ذهن زن و بچه ش بمونه ؛ روز که تمام شد او با یک خانواده ی خیلی شاد واقعا احساس خوشبختی کرد …
سالها گذشت و او هر روز بدون اینکه به خودکشی فکر کنه هروقت خواست با هرکس بداخلاقی کنه همین جمله رو به خودش یادآوری کرد :
“شاید این آخرین خاطره ی او از تو باشه”

.
.
دو برادر قطعه ی زمینی از پدر به ارث بردند و ماه ها در مورد نحوه ی تقسیم آن بحث و گفتگو کردند ولی به نتیجه ای نرسیدند ؛ سرانجام مشکل خود را با ریش سفید ده در میان گذاشتند و از او خواستند در تقسیم زمین به آنها کمک کند … ریش سفید کمی تامل کرد ، سپس گفت : “شیر یا خط بیندازید ، هرکدام از شما برنده شد زمین را او تقسیم خواهد کرد”
یکی از برادران گفت : “این که شما می فرمایید راه حل نیست ، ما دوباره به همان جای اول می رسیم !” ریش سفید لبخندی زد و گفت : “نه این طور نیست !!! کسی که برنده ی شیر یا خط شد زمین را او تقسیم می کند و دیگری انتخاب می کند که کدامیک را می خواهد”
.
.
پشت چراغ قرمز تو ماشین داشتم با تلفن حرف میزدم و برای طرفم شاخ و شونه میکشیدم که نابودت میکنم ، به زمینو زمان میکوبمت تا بفهمی با کی درافتادی ، زور ندیدی که اینجوری پول مردم رو بالا میکشی و … خلاصه فریاد میزدم که دیدم یه دختر بچه یه دسته گل دستش بود و چون قدش به پنجره ی ماشین نمی رسید هی می پرید بالا و میگفت آقا گل ! آقا این گل رو بگیرید … منم در کمال قدرت و صلابت و در عین حال عصبانیت داشتم داد میزدم و هی هیچی نمیگفتم به این بچه ی مزاحم اما دخترک سمج اینقد بالا پایین پرید که دیگه کاسه ی صبرم لبریز شد و سرمو آوردم از پنجره بیرون و با فریاد گفتم : بچه برو پی کارت ! من گل نمیخرم ! چرا اینقد پررویی ؟ شماها کی میخواین یاد بگیرین مزاحم دیگران نشین و …
دخترک ترسید و کمی عقب رفت ! رنگش پریده بود  وقتی چشماشو دیدم ناخودآگاه ساکت شدم ، نفهمیدم چرا یکدفعه زبونم بند اومد ! البته جواب این سوالو چند ثانیه بعد فهمیدم ! ساکت که شدم و دست از قدرت نمایی که برداشتم اومد جلو و با ترس گفت : آقا من گل نمیفروشم آدامس میفروشم ، دوستم که اونور خیابونه گل میفروشه ! این گل رو برای شما ازش گرفتم که اینقد ناراحت نباشین ، اگه عصبانی بشین قلبتون درد میگیره و مثل بابای من میبرنتون بیمارستان ، دخترتون گناه داره …
دیگه نمی شنیدم ، خدایا چه کردی با من ؟؟؟ این کوچولو چی میگه ؟ حالا علت سکوت ناگهانیمو فهمیده بودم ! کشیده ای که دخترک با نگاه مهربونش بهم زده بود توان بیان رو ازم گرفته بود و حالا با حرفاش داشت خورده های غرور بی ارزشمو زیر پاهاش له میکرد ! یه صدایی در درونم ملتمسانه میگفت : رحم کن کوچولو ، آدم از همه ی قدرتش که برای زدن یک نفر استفاده نمیکنه اما دریغ از توان و نای سخن گفتن ! تا اومدم چیزی بگم فرشته ی کوچولو بی ادعا و سبکبال ازم دور شد ، اون حتی بهم آدامس هم نفروخت ؛ هنوز رد سیلی پر قدرتی که بهم زد روی قلبمه …
همیشه مواظب باشید با کی درگیر میشید ، ممکنه خیلی قوی باشه و بدجور کتک بخورید که حتی نتونید دیگه به این سادگیا روبراه بشین …
.
.
پدر روزنامه میخواند اما پسر کوچکش مزاحمش میشد ؛ پدر صفحه ای از روزنامه با عکس نقشه جهان را قطعه قطعه کرد و به پسر داد و گفت : ببینم میتوانی جهان را دقیقا همانطور که هست بچینی ؟ میدانست پسرش تمام روز گرفتار اینکار است اما یک ربع بعد پسر با نقشه کامل برگشت … پدر پرسید : جغرافی بلدی ؟ چگونه این نقشه را چیدی ؟
پسر گفت : نه پشت این صفحه عکس یک آدم بود ؛ “وقتی آن آدم را دوباره ساختم ، دنیا را هم ساختم …”
.
.
یکی از دانشجویان دکتر حسابی به ایشان گفت : شما سه ترم است که مرا از این درس می اندازید ، من که نمیخواهم موشک هوا کنم میخواهم در روستایمان معلم شوم !
دکتر جواب داد : تو اگر نخواهی موشک هوا کنی و فقط بخواهی معلم شوی قبول ولی تو نمی توانی به من تضمین بدهی که یکی از شاگردان تو در روستا نخواهد موشک هوا کند

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







چهار شنبه 4 دی 1392برچسب:, :: 15:57 ::  نويسنده : Ava Bahrami